تروما تجاوز و احساس رنج و شرم بعد از اون

رد پای درد و رنج تجاوز جنسی-اکسیدو
| زمان تقریبی مطالعه: 5 دقیقه |

این یک داستانه…داستانی واقعی که یکی از شما برای ما فرستادید. داستان تجاوز جنسی و درد و شرم بعد از اون. شاید هیچ‌جا در مورد احساسات فردی که بهش تجاوز شده،‌صحبتی نشده.

احساسات بعد از تجاوز جنسی

حدوداً یه سالی هست از این ماجرا می‌گذره و من تازه می‌تونم در موردش صحبت کنم؛ هنوزم وقتی دارم اینا رو می‌نویسم بغض کردم و چشام پر از اشکه؛ اما می‌تونم در موردش بنویسم براتون.

یکی از دوستام که تقریبا ۶ سال میشناختمش، مهمونی گرفته بود و دعوتم کرده بود،‌ اما بعد از مهمونی اون آدم دیگه آدمی نبود که می‌شناختمش و همون شب بهم تجاوز کرد.

تا صبح چندین بار بالا آوردم و خوابم نبرد.

روز بعدش مثل همیشه اول رفتم کافه، قهوه‌ بگیرم، صاحب کافه منو می‌شناخت چون هرروز صبح قبل از اینکه برم سرکار،‌ قهوه‌مو اونجا می‌خوردم. اون روز هوا بارونی بود؛‌ می‌دونست بارون دوست دارم،‌ می‌دونست اگه هوا بارونی باشه وایمیستم جلوی کافه و قهوه‌مو می‌خورم؛‌ اما اون روز غرق توی خودم، نشستم پشت پیشخون. حتی یادم نمیاد بهش سلام دادم یا نه. ازم پرسید:«چیزی شده؟» و جواب دادم:‌«نه فقط کم خوابیدم.»

بعد از اون رفتم سرکار. کارمو دوست داشتم اما اون روز فقط خودمو سرگرم کردم.

بعد از کار با دوستم رفتم بیرون؛‌ همیشه شاد و پرانرژی بودم و شوخی می‌کردم باهاش. اونروز انقدر غرق بودم که حتی خیلی سخت می‌تونستم بفهمم چی می‌گه. وسط حرفاش پرسید:«خوبی؟» الکی خندیدم و گفتم اره فقط خسته‌م و دوباره غرق شدم توی خودم.

انکار تجاوز جنسی

دو سه روز همینجوری گذشت؛ بعدش وارد فاز انکار شدم. دوباره می‌خندیدم و شاد بودم، حتی می‌تونم بگم بیشتر از قبل می‌خندیدم؛‌ اما شبا…امان از شبا.

بعد از یه مدت فقط خودمو سرگرم روزمره‌ و کار می‌کردم تا به چیزی فکر نکنم و شبا بیهوش شم.

مشغول بودم ولی یه چیزی روی شونه هام بود،؛ هر ثانیه که بیکار می‌شدم به اون شب و تجاوز جنسی و همه اتفاقاتی که افتاد فکر می‌کردم.

یکی دوبار خواستم به دوستام بگم چه اتفاقی برام افتاده؛ اما می‌ترسیدم،‌ هم از قضاوتشون می‌ترسیدم و هم توی فکرم رفتارشونو تصور می‌کردم و بی‌خیال می‌شدم که بگم.

احساس تنهایی

یه بار بهشون اشاره کردم که فلانی اذیتم کرده…اما فقط همینو گفتم و نفهمیدن منظورمو؛ فقط برام احساس تاسف کردن و بدون اینکه بیشتر از این در موردش حرف بزنیم،‌بحث عوض شد؛ اونجا خیلی احساس تنهایی کردم.

توی اون مدت تراپیست هم می‌رفتم. به تراپیستمم گفته بودم که مورد تجاوز جنسی قرار گرفتم اما من توی فاز انکار بودم و فکر می‌کنم اونم هیچوقت نفهمید که چقدر نیاز دارم که در موردش حرف بزنم و به جز یه جلسه دیگه در موردش حرف نزدیم.

برای اینکه خودمو سرگرم کنم با یه آدمی که هیچ‌چیزش تایپ من نبود وارد رابطه شدم. به اونم هیچوقت نتونستم بگم که چرا اینقدر توی خودمم و عصبیم که بعد از یه مدت کوتاه، همه چیزو تموم کردم و گفتم نمی‌تونم ادامه بدم.

رفتارهای تکانشی و نحوه کنترلش

خانواده‌م متوجه گریه‌های گه‌گاهیم و حال بدم شده بودن،‌ ازم می‌پرسیدن چرا اینجوری شدی؟ همه چیز که سرجاشه. نمی‌تونستم باهاشون حرف بزنم،‌نمی‌دونم شاید فکر می‌کردم اگه بگم هم یا مقصر دیده می‌شم یا اصلا دیده نمی‌شم و اونا هم مثل دوستام یه تاسف می‌خوررن و تموم می‌شه می‌ره و بیشتر احساس تنهایی می‌کنم.

احساس گناه بعد از تجاوز جنسی

هرچی جلوتر می‌رفتم اوضاعم بدتر و بدتر می‌شد. بار این رنج روی دوشم سنگینی بیشتری می‌کرد.

طوری شده بود که وقتی می‌خندیدم به خودم می‌گفتم چرا داری می‌خندی؟ نمیدونی چیکار کردی؟

وقتی با کسی می‌رفتم بیرون، یهو به خودم میومدم و می‌دیدم توی ذهنم به خودم می‌گم چقدر از این آدم بدم میاد. اصلا چرا اومدم باهاش بیرون؟ این آدم که چیزی از من نمی‌دونه،‌ شاید اگه بدونه چه اتفاقی افتاده ازم عصبانی بشه و بره یا سرزنشم کنه.

سرکار با خودم می‌گفتم به چه حقی داری کاری که دوسش داری رو انجام می‌دی؟ تو حتی لایق این نیستی که کاری که دوست داری رو انجام بدی؛ تو توی همه چی گند می‌زنی، اگه اون شب نمی‌رفتی اونجا هیچ کدوم از این اتفاقا نمیفتاد.

توی آینه که به خودم نگاه می‌کردم، توی چشمای اونی که توی آینه بود زل می‌زدم و ازش میپرسیدم تو چجور آدمی هستی؟ از بدنم بدم میومد.

یه روز تصمیم گرفتم همه چیزو پایان بدم. دوبار اقدام به خودکشی کردم که ناموفق بودن.

اون لحظاتی که داشتم اینکارو می‌کردم حواس پنجگانه‌م از کار افتاده بودن،‌ چشمام باز بود اما جز سیاهی چیزی نمی‌دیدم؛ روحم سیاه بود،‌ گریه می‌کردم و فقط می‌خواستم این احساسات تموم بشن.

بعد از این ماجراها تحت درمان قرار گرفتم. تبدیل شده بودم به یه آدم مرده که فقط راه می‌ره و همه فقط نگران این که تنها نمونه تا کاری نکنه.

ناامیدی

بعد از اینکه تحت درمان قرار گرفتم و خیالشون راحت شد از اینکه خودکشی نمی‌کنم، هیچوقت ازم نپرسیدن چه بلایی سرت اومده؟ حتی دوستام…انگار آدما به هیچ چیزی اهمیت نمی‌دن و بعد از تاسفی که برات می‌خورن برمی‌گردن سر کار و بارشون،‌ از آدما ناامید بودم،. فکر می‌کردم شاید همه‌شون مثل همن؛‌ از تراپیست تا اون دوستی که هرروز می‌بینیش.

آدمای زیادی دورم بودن اما توی این دوره فقط دوتا از دوستام هرروز حالمو میپرسیدن؛ فهمیدم شاید فقط همین دوتا آدم با وجود همه شلوغیایی که دارن حواسشون بهم هست؛‌ یه روز که یکیشون پرسید خوبی؟ گفتم نه… بهم گفت بهم بگو چی اذیتت می‌کنه؟ باهام حرف بزن.

تصمیم گرفتم یه بار دیگه با یکی که حالا می‌دونم حواسش بهم هست، این موضوع رو درمیون بذارم. تا عصر که قرار بود برم پیشش هزاربار پشیمون شدم، میترسیدم قضاوتم کنه، می‌ترسیدم منو نبینه؛ حتی عصر بهش گفتم الان حالم خوبه،نگرانم نباش؛‌ اما اصرار کرد تا احساساتمو بگم.

حواسمون به آدم‌های مهم زندگیمون باشه

وقتی بهش گفتم، فقط گفت میفهممت و چیزی تقصیر تو نیست و اجازه داد هرچقدر می‌خوام گریه کنم،‌ وقتی آروم تر شدم ازم خواست تا اگه راحتم و بهم کمک می‌کنه جزئیاتش رو هم تعریف کنم و من با گریه‌ای که بند نمیومد همه چیزو بهش گفتم و اون به همه‌شون گوش داد؛ بعدش فقط بغلم کرد و گفت:«چیزی تقصیر تو نیست،‌من هنوزم دوستتم و دوست دارم و ناراحتم که این اتفاق برات افتاده و هر وقت فکرش اومد سراغت باهام حرف بزن،‌من میفهممت.»

اون روز بار رنج و عذاب از روی دوشم برداشته شد و هر وقت خواستم با دوستم حرف زدم و گریه کردم تا کم کم این موضوع رو تونستم رد کنم؛ جایی که باور کردم چیزی تقصیر من نبوده و من هنوزم میتونم پر از حس خوب باشم. جایی که میدونستم هنوزم ارزشمندم.

گفتن همچین چیزایی خیلی سخته. وقتی کسی مورد تجاوز اونم توی بزرگسالی قرار می‌گیره خودشو خیلی سرزنش می‌کنه، شاید حتی خودش ندونه باید چیکار کنه و وقتی ببینه کسی نمیفهمتش، بیان این موضوع و کمک خواستن سختتر می‌شه.

یه وقتایی لازمه دغدغه‌هامونو کنار بذاریم و کمک خواستن کسی که برامون مهمه رو ببینیم، حتی یه تایم کوچیک می‌تونه یه نفرو نجات بده. من بعد از اینکه حرف زدن در موردش برام آسون‌تر شد به چند نفر دیگه هم گفتم ولی می‌دیدم که بازم آدما یه افسوس کوچیک می‌خورن و تموم… . میرن دنبال دغدغه خودشون و بحث عوض می‌شه.

شاید هم آدما می‌ترسن که در این مورد صحبت کنن؛‌جوری که وقتی توی اینترنت سرچ کردم تا کسی که تجربه مشابه داره رو پیدا کنم… چیزی ندیدم.

این احساسات برای همیشه از بین میره؟

هنوزم شاید هرروز به اون اتفاق فکر کنم اما خیلی کمرنگ‌تر از قبل و اینکه دیگه حالم رو بد نمی‌کنه. ممکنه اتفاقاتی بیفته که این احساسات رو برام بالا بیارن اما الان میدونم که چیزی تقصیر من نبوده و هنوز هم دوست داشتنی و ارزشمندم.

لازمه آدمایی که مورد تجاوز جنسی قرار می‌گیرن،‌ یه فرد مورد اعتماد پیدا کنن و باهاش حرف بزنن. من قدرت صحبت کردن با آدم درست رو دیدم. توی این راه ممکنه از خیلی از آدما ناامید بشن؛‌اما باید بدونن که چیزی تقصیر اونا نیست و ببینن که با وجود این اتفاق هنوز هم هستن آدمایی که دوسشون دارن و قابل اعتمادن. فقط باید خودشون تصمیم بگیرن که این موضوع رو به اشتراک بذارن و حداقل به ترس از گفتن و قضاوت شدن غلبه کنن تا یکم اوضاع بهتر شه.

اگر در حال عبوری…

اگر داری یک اتفاق سخت رو تجربه می‌کنی و نمیدونی چجوری باید ازش عبور کنی یا نمیتونی با کسی حرف بزنی،‌ ما اینجاییم تا به حرفای شما گوش بدیم؛‌ تا توی رنجی که داری می‌کشی باهات شریک بشیم.

می‌تونی باری که روی دوشت هست رو با ما تقسیم کنی تا سبک‌تر بشی. ما می‌شیم همون دوستی که بهش نیاز داری؛ بهت قول میدیم. ????

ویدیو و مطالب زیر هم می‌تونن بهت کمک کنن:

 

guest
0 دیدگاه ها
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
  • اکسیدو برای بهتر بودن
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x
پیمایش به بالا